یک ماهی جهانگرد

اینجا از سفرهای یک ماهی که عاشق جهانگردی است می نویسم

یک ماهی جهانگرد

اینجا از سفرهای یک ماهی که عاشق جهانگردی است می نویسم

سفر تخت سلیمان ( تکاب)- بخش سوم

صبح روستا پر از مناظر بدیع است: 

- مرغ و خروسهایی که با بک پس زمینه ای از دیوار سنگ چین از روی زمین دانه برمیچینند 


- گاوی که سلانه سلانه به سمت چراگاه می رود 


- خورشید که آرام آرام از پشت همان کوهی که شب قبل ماه بر آن تکیه داده بود بالا می اید 


- افقی باز از دشت و چراگاه و کوه و درختهایی که برگهایشان به رنگ هفت رنگ خزان درآمده اند و مادربزرگی با لباس زیبای کردی که نوه کوچک سه ساله اش را در آغوش گرفته است و طلوع خورشید را می نگرند و تلالو طلایی موهای پسر کوچک زیر نور آفتاب 


بعد از خوردن صبحانه و حلیم محلی عازم تخت سلیمان شدیم . در مورد تخت سلیمان اطلاعات خوبی را می شود هم روی اینترنت و هم کتابها پیدا کرد. به طور خلاصه:

تخت سلیمان (یا آتشکده آذرگُشنَسب) نام محوطهٔ تاریخی بزرگی در نزدیکی تَکاب و روستای تخت سلیمان (در گذشته نصرت‌آباد) در استان آذربایجان غربی و ۴۵ کیلومتری شمال شرقی این شهر است. تخت سلیمان بزرگ‌ترین مرکز آموزشی، مذهبی، اجتماعی و عبادتگاه ایرانیان در قبل از اسلام به شمار می‌رفت؛ اما در سال ۶۲۴ میلادی و در حمله هراکلیوس، امپراتور رومیان، به ایران تخریب شد. آباقاخان برادرزاده هلاکوخان که به دین اسلام گرویده بود، بر روی ویرانه‌های تخت سلیمان مسجدی بنا کرد که آن نیز بعدها ویران شد و تنها کاشی‌هایی با نقوش و خط برجسته از آن به جا مانده که امروزه در موزه رضا عباسی و موزه ملی ایران نگهداری می‌شود. 


مردم محلی که سالها نمی دانستند این بناهای غریب و بزرگ چیست آنها را منسوب به حضرت سلیمان می کردند. روایتی هم هست که وقتی ایلخانان تصمیم گرفتند تا دوباره تخت سلیمان را آباد کنند و کاخها و مساجد خود را بر روی آن بسازند از علمای دوران پرسیدند که اینجا قبلا چه بوده است و آنها به استناد آیات 11 تا 14 سوره سبا احتمال دادند که اینجا تخت یا بارگاه سلیمان نبی بوده باشد. اما واقعیت این است که قدمت تخت سلیمان به دوران پیش از هخامنشی و دوره حکومت و قدرت ماناها و بعدا هخامنشیان می رسد و تا سالها پس از ورود اسلام آتشکده آذرگشنسب مهمترین و قدرتمندترین و یکی از مقدس ترین آتشکده های ایران بوده است. 

شاید بتوان گفت که در مقام مقایسه کارکرد مشهد امروزی را در دوران باستان داشته است. 


چشمه آرتزینی که جلوی بنای تخت سلیمان است خیلی توجهم را جلب کرد. آبگیر یا دریاچه ای زیبا آنجا تشکیل شده است که آب آن از عمق 112 متری زمین می جوشد و ظاهری آرام و باطنی مرگبار دارد که هر چه به درون آن بیفتد به خاطر گرداب عمقی آن به شدت به دیواره ها کوبیده شده و هرگز بیرون نمی آید. کنار دریاچه چادر گروه مستند ساز نشنال جئوگرافی بود که دو سال بود روی مستند اسرار تخت سلیمان کار می کردند. سرباز وظیفه جوان و باهوشی هم به نام عباس آقا آنجا بود که به حق سرباز رعنای تاریخ و میراث فرهنگی ایران بود و با عشق و علاقه از عجایب و تاریخچه تخت سلیمان برایمان گفت. از اینکه هزاران سال ایرانیان نذور خود را در دریاچه می انداختند و اعماق آن گنجینه ای از تاریخ ایران را در خود در برگرفته است. از اینکه از عمق 36 متر هیچ غواصی پایین تر نمیرود و تنها غواصی که جرات کرد و به عمق چهل رفت هرگز برنگشت. اینکه ربات کاوشگر آلمانیها تنها تا عمق شصت متر رفت و مچاله شده اش را بیرون کشیدند. از تاریخچه اکتشافات تخت سلیمان در موزه واقع در تالار شوراها برایمان گفت. از قرارداد بیست هشتاد بین ایرانیها و آلمانیها در ابتدای این  قرن شمسی که آلمانها در اکتشافات خود 7000 سکه و 18 تن طلا پیدا کردند و با خود بردند. 

بعد از بازدید از موزه و تالار شورا که در دوره ایلخانی ساخته شده بود به سمت آتشکده آذرگشنسب رفتیم. حس عجیبی داشتم. جایی قدم می گذاشتم که قرنها مردمان آمده بودند و رفته بودند و نیایش کرده بودند و دعا کرده بودند. می گویند این مکان یکی از چاکراهای مهم زمین در کنار آب است. دو چاکرای مهم دیگر در کنار آب ، کعبه در کنار زمزم و اهرام ثلاثه در کنار نیل است. 

استاد در مورد معماری آتشکده و اهمیت آن برای شهریاران و سپاهیان توضیحاتی داد. شهریاران پس از تاجگذاری یا حتی برای تاجگذاری از پایتختهای خود تا این آتشکده  با پای پیاده می آمده اند. در کنار آتشگاه ایستادیم و استاد مختصری از تاریخ ادیان در ایران زمین از دوران مهرپرستی تا زمان ما گفتند. از اینکه در تمام ادیان الهی سامی و غیر سامی عصاره و خلاصه تمام تعلیمات این جمله است که زرتشت بدین گونه بیان کرده است: 

راه یکی است و آن هم راستی است

و مهمترین طریقه برای ماندن در این راه در تمام این ادیان یک توصیه بوده است: آنچه را بر خود نمی پسندیم بر دیگران نیز نپسندیم و از آنچه خود می پسندیم بر دیگران انفاق کنیم 

سپس دستهایمان را به هم دادیم چشمهایمان را بستیم و در دل دعا کردیم. نمی دانم واقعا چاکرایی آنجا بود یا تاثیر دعاهای مردمان پیش از این بود یا دعا خواندن جمعی بود که قلبم لرزید. لرزیدنی مشابه اما به مراتب قویتر را پیش از این، بار اولی که قدم در مسجدالحرام گذاشته بودم حس کرده بودم. 

در کنار آتشکده  آذرگشنسب معبد آناهیتا بود. آقای باستان شناسی که آنجا بود برایمان از معماری آنجا و اهمیت آب در نزد ایرانیان و نحوه پاک سازی آب گفت. حیف که فرصت کم بود خیلی دلم می خواست بیشتر و کاملتر راجع به معبد آناهیتا بدانم و ببینم. 

سپس از دالانهای تازه اکتشاف شده با سقف قوسی بازدید کردیم. ایرانیان باستان اعتقاد داشتند که هر چه خوبی است در شرق است زیرا خورشید از شرق سربرمی آورد و نور همه جا را فرا میگیرد و هر چه غیر جاوید و غیر خوبی است در غرب است چون خورشید در غرب فرو میرود و تاریکی فرا میرسد. بنابریان دالانها طوری طراحی شده بودند که اگر وارد ورودی دست راست دالانها میشدید به معابد و عبادتگاهها می رسیدید و دالان سمت چپ به بخشهای اداری و حکومتی میرسید. 

قبلا دالان مشابهی را در کاخ بیلربی عثمانی در بخش آسیایی استانبول دیده بودم اما این دالان کجا و آن دالان کجا! قدمت، عظمت و شاهکار مهندسی ساخت و حس عجیب و متافیزیکی این دالان چیز دیگری بود.

 در تخت سلیمان پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و دایی بهنام که اصالتا اهل تکاب بودند به ما ملحق شدند. پدربزرگ مهربان برایمان سیب آورده بود و من که سالها بود سیب خام نخورده بودم از این سیب خوردم و لذت بردم و معده ام اذیت نشد. 

از تخت سلیمان عازم کوه زندان سلیمان شدیم. در ادامه افسانه های محلی، می گویند حضرت سلیمان اژدهایی را که شورش کرده بود و دیوهایی را که فرمان نمی بردند در این کوه به بند کشیده بوده است. اما واقعیت جغرافیایی این کوه این است که چشمه آرتزین دیگری در قله این کوه مخروطی شکل می جوشیده است که بنا به دلایلی شاید زلزله سنگی عظیم به دهانه چشمه سقوط کرده و راه آب را مسدود کرده است. ارتفاع این کوه از زمین مجاور خود ۹۷ تا ۱۰۷ متر می‌باشد و بر فراز آن گودال عمیقی در حدود ۸۰ متر دیده می‌شود که قطر دهانه آن به طور تقریب ۶۵ متر است.

این کوه در زمان مانایی‌ها ـ ۸۳۰ تا ۶۶۰ پ.م. ـ نیایشگاه بوده است. در اطراف کوه زندان سلیمان چشمه‌های آب گرم گوگردی متعددی دیده می‌شود که دارای خاصیت درمانی متعدد می‌باشد.

به سمت قله کوه با جمع و تنها حرکت کردم. عجب سیر و سلوکی بود این صعود! هر از چند گاهی می ایستادم و محو تماشای مناظر اطراف میشدم. سخت ترین قسمت درست زیر دهانه بود. سنگها حالت صیقلی داشتند و شیب هم تندتر بود. بالاخره به دهانه رسیدم. 

یکی از عجیبترین تجربه های زندگیم بود. حس می کردم به جز نیروی جاذبه، نیروی انتزاعی غریبی هم می خواهد مرا درداخل دهانه به پایین بکشاند. حس عجیبی بود از نبرد نیروهای خیر و شر. انگار یکی یا نیرویی یا حسی میگفت: بیا پایین! پرت شو پایین! و نیرویی دیگر که مقاومت می کرد در برابر این وسوسه. 

من بالای دره ها و ارتفاعات زیادی رفته ام. اصلا بودن در ارتفاع را دوست دارم اما اینجا واقعا ترسیده بودم. چهار دست و پا خودم را در لبه دهانه نگه داشته بودم و سعی می کردم پایین گودال را ببینم. دیواره های رسوبی داخلی عظمتی بی نظیر داشتند و در عین حال خوفناک بودند.شاید وقتی جی.آر. تالکین ارباب حلقه ها را می نوشته است به این کوه یا امثال این کوه نظر داشته است و وقتی و فرودو و سام بگینز با بالای کوه آتش رسیده بودند همین طور چهار دست و پا مانده بودند. 

یکی از همسفران عکاسمان درست روبروی من بالای یک تخته سنگ ایستاده بود و عکاسی می کرد. وقتی رامین را به آن وضعیت بالای تخته سنگ صیقلی میدیدم که تمام حواسش به عکاسی است بیشتر وحشت می کردم. هرچه صدا می کردم که بیا پایین خطر داره نمی شنید. بعدا که عکسها را دیدم ، متوجه شدم جایی که او برخی دیگر ایستاده بود خیلی پهنتر و صافتر از جایی بود که من بودم.صدای جیغ دخترهایی هم که ترسیده بودند بند دلم را پاره می کرد. دلگرمیم در آن بالا این بود که پدربزرگ زودتر از همه ما به بالای کوه رسیده بود و وجود باصفایش محافظ ما بود.  

کم کم بیشتر بچه ها به بالای کوه میرسیدند و آرام آرام پایین آمدم و جای خودم را به آنها دادم. 

از غریبه ترها و همسفرها در حالی که از کوه پایین می آمدم در مورد تجربه شان پرسیدم. اکثرا از حس و تجربه ای عجیب می گفتند. به این فکر بودم که اگر افسانه ها از زندان سلیمان گفته اند و اگر در دوران باستان اینجا عبادتگاه و نیایشگاه بوده است مسلما ریشه در واقعیتی داشته است. 

به پایین کوه که رسیدم حال خوشی داشتم. مثل زائری بودم که در درون خود به سیر و سلوک پرداخته با قویترین ترسهای خود و تاریکترین زوایای وجودش مواجه شده و مبارزه کرده و پیروز و قویتر از قبل بیرون آمده است. 

از زندان سلیمان دوباره راهی روستای شیز شدیم 

در میان کوچه های زیبای روستا و درختانی که به هزار رنگ پاییز در آموده بودند و خرمن های علوفه و یونجه که منظره بدیعی را ساخته بودند قدم زنان تا عمارت اربابی قدیمی و متروکه روستا که خانه پسر خان تکاب بود رفتیم. شما فرض کن همان خانه اربابی سریال پس از باران. عاشق این خانه با پنجره های نورگیر و اتاقهای دلباز آن شدم. اتاقهایی که پنجره هایش هر کدام رو به یک منظره تابلومانند از طبیعت باز میشد. 

خبر خوش آنکه روستاییان خوش ذوق قصد داشتند آنجا را تبدیل به اقامتگاه بومگردی کنند. 

در حیاط عمارت ، سفره مهرگان را انداختیم. استاد برایمان از رسم سفره انداختن در جشنهای ایرانی سخن گفت از سفره هفت سین تا سفره عقد و سفره یلدا و مهرگان و از اینکه در این جشن دلها باید از کینه ها پاک شود و مهر جایگزین آن شود و بعد از هر نیایشی شادی است و سرور . در سفره مهرگان آویشن بود و هفت میوه تر و هفت میوه خشک  و شمع و آینه و آتش و عود میوه های سرخ رنگ و انگور و هر کتاب مقدسی


لختی در این باغچه اربابی درنگ کردیم . گفتیم و خندیدیم و دست افشاندیم و عکس گرفتیم. 

میزبانان نازنینمان در اقامتگاه برای ناهار برایمان آبگوشت تدارک دیده بودند که بسی خوشمزه بود و چسبید. 

بعد از ناهار بساطمان را جمع کردیم و به قصد بازگشت دوباره وارد جاده دندی شدیم که مناظر آن در عصر و هنگام غروب خورشید دیدنی بود و چاله هایش همچنان عمیق و گسترده و فراوان. 

در راه برگشت چند بار توقف کردیم و در یکی از این توقفها نزدیک زنجان کاپیتان علی هماهنگ کرده بود تا برای تولد یکی از همسفران کیک بیاورند و در توقف قزوین جای همگی خالی بساط تولد را جلوی اتوبوس برپا کردیم و  گفتیم و خندیدیم و جشن گرفتیم و کیک خوردیم که خیلی چسبید. 

سفر تکاب سفری به یادماندنی بود که با خود وجودیم بیشتر آشنا شدم و ایرانم را بیشتر شناختم و دوستیهایم با دوستان قدیمتر مستحکتر شد و دوستان جدیدتر هم یافتم. سفری که دو دوست عزیزمان عقیل و ناهید آن را برگزار کرده بودند و نشان دادند که توانایی مدیریتی بالایی برای برگزاری تورهای مسافرتی دارند که همه راضی و خوشحال باشند. 

و در پایان شعر زیبای سعدی که در این سفر ورد زبان استاد بود: 

دلم خانهٔ مهر     یارست     و  بس

از  آن می نگنجد  در آن کین کس 





سفرنامه Seradina

#سفرنامه_ایتالیا

#پارک_باستان_شناسی 

#سرادینا 

24 تیر 1396

برای تعطیلات آخر هغته بار و بندیل بستیم و با ماشیم عازم شمال ایتالیا و ارتفاعات الپ و بخشهایی از سوییس شدیم. از آنجا که این سفر دو روزه خیلی مفصل هست تصمیم گرفتم در پستهای مجزا  دیدنی ترین جاها و جالب ترین بخشهای آن را تعریف کنم.

از میلان که خارج شدیم به سمت شهر برگامو حرکت کردیم ، از کنار دریاچه زیبای Iseo  گذشتیم و البته توقف کوتاهی هم آنجا کردیم . محو تماشای آسمان آبی و ابرهای پنبه ای و جاده سبز رنگ و زمینه آبی دریاچه شده بودم. هر چه مسیر جلوتر میرفت و جاده ارتفاع میگرفت هوا هم خنک تر میشد و من کاملا در عالم هپروت بودم و اصلا حواسم به گفتگوهای داخل اتومبیل نبود تا اینکه ناگهان کلمه جادویی "سایت باستان شناسی" و " سنگ نگاره" را شنیدم و از عالم هپروت پرت شدم به عالم خاکی که این سایت باستان شناسی که می گویید کجاست ؟ خیلی دور است ؟ و با تردید پرسیدم که فرصت دیدن سایت را داریم یا نه؟

جواب مثبت همسر خواهرم حسابی ذوق زده ام کرد. برای من که از کودکی تاریخ دوران باستان برایم بسیار جذاب بود و پر رمز و راز و به تازگی تقریبا با جدیت بیشتری مشغول مطالعه آن شده بودم این بازدید غیر مترقبه مثل یک جایزه دلپذیر یا یک بستنی شکلاتی خوشمزه بود. 

بین راه به سمت شهر کوچک capo del Ponte  رفتیم و تابلوهای راهنما را به سمت پارک باستان شناسیSeradina که از سوی یونسکو میراث فرهنگی جهانی اعلام شده است ادامه دادیم. شهر تمام هویت خود را از این محوطه تاریخی گرفته بود از دانشگاه باستان شناسی تا تمام علایم و مجسمه های وسط میادین و نقاشیهای دیوا ری روی ساختمانها! که همه شکلکهای سنگ نگاره ها بودند. 

جاده ای که به سمت سایت میرفت در یک میدانگاهی کوچک کنار قبرستان محلی تمام میشد از انجا به بعد تا دروازه ورودی را باید در جاده ای زیبا و سبزو سنگفرش پیاده طی می کردیم. ورودی سایت رایگان بود و در همان ورودی یک ساختمان سنگی بود که درون ان یک سرویس بهداشتی خیلی تمیز بود. این سایت تقریبا شامل 9 محوطه اصلی بود که جلوی هر محوطه توضیحات کاملی روی تابلوهای راهنما به به ایتالیایی ، انگلیسی و الفبای بریل نوشته شده بود. کپی سنگ نگاره ها هم به صورت برجسته روی تابلوها حک شده بود تا نابیایان هم کاملا درک واضحی از آنها پیدا کنند. 

سنگ نگاره ها متعلق به عصر مفرغ ( 2000 ق.م ) و عصر آهن (1000 ق.م ) بودند و شامل مجموعه ای از تصاویر جنگ، دوئل ، کشاورزی ، شیوه های زندگی ، نیایشها، پرندگانی با تعبیر های متافیزیکی ، شکلهای اولیه حروف الفبای اتروسکاهای شمالی ( قومی که در این منطقه زندی می کرده اند ) و موارد جالب دیگری بودند که توضیح و شرح آن در این سفرنامه کوتاه نمی گنجد. 

از انجا که فرصتمان کم بود مستقیم به دیدن صخره بزرگ یا صخره مادر رفتیم که بر روی آن ده ها نقش از زندگی روستایی، شکارچیان، نیایشگران، انواعی از حیوانات، و جنگها دیده میشود. برای رسیدن به این محوطه از مسیر پلکانی پایین رفتیم که با هر پله تپش قلب من از هیجان بالا و بالاتر میرفت. حس اینکه الان به جایی میرسم که اقلا 4000 سال قدمت دارد، و انسانهایی در آنجا گام نهاده اند و آرام آرام مسیر تمدن را ساخته اند ، اینکه چطور زندگی می کردند؟ به چه می اندیشیدند ؟ 

غمهایشان؟ عشقهایشان؟ شادی هایشان، نبردهایشان ، جشنهایشان چگونه بوده است؟ 

به پای صخره که رسیدم و اولین نقش را که دیدم حس خیلی خوبی داشتم. حسی مثل رهایی از اسارت از زمان ! 

کنار صخره بزرگ یا صخره مادر میزی کشویی تعبیه شده بودکه درون کشوهایش سنگی با نقشی کپی برابر اصل نقشهای اصلی و  صفحاتی فلزی حاوی توضیحات نقش به زبان انگلیسی و ایتالیایی و نقش برجسته های فلزی و توضیحات به خط بریل برای نابینایان قرار داشت. 

از ایده سنگ با کپی برابر اصل خیلی خوشم آمد. یکی از حواس اصلی برای درک جهان پیرامون حس لامسه است . ناخوداگاه انسان دوست دارد تا صخره و نقشها را لمس کرد و  با این ایده  همزمان  ارضای حس کنجکاوی بازدیدکننده، از نقش اصلی هم در برابر استهلاک بشری حفاظت میشود . 

آقای فرهیخته ای هم آنجا بود که خودش هم بازدید کننده بود و برای همراهانش توضیح میداد که دورانهای قدیمتر زمین شناسی این منطقه زیر یک یخچال طبیعی به ارتفاع یک کیلومتر بوده است و به همین دلیل صخره ها به این فرم و جنس در امده اند که قابلیت حکاکی دارند و این نقشها در طی قرون متمادی سالم مانده اند.

پس از بازدید از محوطه، در همان میدانگاهی ناهار مختصری خوردیم و به راهمان به سوی ارتفاعات الپ ادامه دادیم . 


‍پینوشت:

سایت رسمی پارک باستان شناسی  


برای تماشای تصاویر سفر به کانال تلگرام  ماهی جهانگرد (https://t.me/travelmahi)

مراجعه کنید 

موسم سفر

فیسبوک یک قسمتی داره به نام on this day
توی این یکی دو ماهی که دارم هر روز کنترلش می کنم متوجه یک نکته جالب شدم.
انگار زندگی ادمها هم مثل جغرافیای طبیعی، موسم داره :
موسم سرماخوردگی
موسم سفر
موسم خلاقیت
...
خیلی جالبه که یادم رفته بوده که هر سال اوایل خرداد سرما خورده بودم . اشاره های تک جمله ای یا پستهای بلندتری که گذاشتم همه دلالت بر فعال شدن باکتریها و ویروسهای سرماخوردگی خردادماه دارند.
یا اینکه عین پرنده های مهاجر موسم سفر دارم. به جز یکسال هر سال در اغاز فصل گرم مانند اجداد باستانی کوچ نشین ایرانیمان بار سفر بستم و چمدانم را قرقر کنان کف ترمینال فرودگاهها کشیدم و مثل پرنده های مهاجر پرواز کرده ام و اگر سفر دیر و زود شده بیقرار شدم.
حالا اینها انهایی هست که فیسبوک ثبت و ضبط کرده. توی یادداشتها و مدارک غیر فیسبوکی سابقه موسم سفرم به خیلی پیش از این ها هم میرسد.
یا مثلا همیشه گفتم باد پاییزی من را هوایی می کند و شوق آموختن و یادگرفتن و طرح و نقشه یک ایده جدید در من ایجاد می کند. حالا می بینم غیر از باد پاییز عوامل دیگه ای هم برای جرقه زدن خلاقیتها بوده و بهشون دقت نکرده بودم و موسمهای خلاقیت مختلفی دارم.
اصلا این برنامه فیسبوک برای خودشناسی خیلی خوبه.
نمی دونم چطوری قراره اطلاعات و دیتاهای دیجیتال برای قرون متمادی حفظ بشه اما فکر می کنم باستان شناسی که مثلا 3000 سال دیگه به منبع جمع آوری این اطلاعات دست پیدا کنه و بتونه کدها را رمزگشایی کنه احتمالا از کاشفان کتابخانه آشوربانیپال که در آن 80.000 لوح گلی از افسانه و اسطوره تا مدارک رسمی بود، خیلی خیلی ذوق زده تر خواهد شد و کلی اطلاعات اجتماعی ، روان شناسی، تاریخی، و ... از بین پستهای ما پیدا خواهد کرد.
@lakimilan

داستان کوتاه براساس یک تجربه واقعی


درب حمام را که بست تازه متوجه شد که اشتباه کرده است. دستگیره را چرخاند، باز نشد! 


توی آینه به خودش نگاه کرد. موهای بلندش روی شانه اش ریخته بود. نمی دانست به حماقتش بخندد یا گریه کند؟ 


دور و اطرافش را نگاه کرد. 


ةلفن دیواری! عالی شد ، نجات پیدا کرده بود. گوشی را برداشت. بوق آزاد میزد. دنبال دکمه های شماره گیر گشت. دگمه ای درکار نبود. فکر کرد شاید باید مثل قدیمها سه بار روی زبانه بزند تا به اپراتور وصل شود. خبری نشد! 


این دفعه واقعا ترسید.


اتاقش ته راهروی طبقه اول هتل بود. می دانست که اتاق بغلی هم خالی است و احتمال عبور کسی از انتهای راهرو تقریبا صفر است. دوباره با دستگیره ور رفت . لق میزد اما باز نمیشد . عرق سردی روی پیشانیش نشست. 


روی لبه وان نشست و چند نفس عمیق کشید. به راههای نجات فکر کرد. با همسفرش قرار گذاشته بود که تا ساعت ۵ استراحت کنند. تازه ساعت 1 بود. بعید بود همسفربه این زودیها متوجه غیبتش بشود. شماره اتاق همدیگر را هم هنوز نمی دانستند. دوباره گوشی را برداشت. بی فایده بود! 


یک راه دیگر هم این بود که بلند بلند به هر زبانی که بلد است فریاد بزند کمک! 


اما هیچ کدام از زبانهایی که بلد بود زبان این کشور نبود. بر فرض هم که کسی صدایش را میشنید احتمالا متوجه نمیشد که چه می گوید. 


صورتش را با اب سرد شست و موهایش را دوباره پشت سرش جمع کرد. در آینه به خودش خیره شد: 


پس این آخر کار بود! گیرکردن و مردن از گرسنگی در حمام هتلی در یک مملکت غریب آن هم در اولین روز یک سفر تفریحی! 


چقدر صبح خوشحال و هیجان زده بود. چقدر همه چیز عالی پیش رفته بود. 


پروازی لذت بخش ،هوای عالی، آسمان آبی ، دریای نیلگون! 


نه! این نباید آخر کار باشد. دوباره نفس عمیقی کشید و یک بار دیگر به قفل در حمله برد. این بار زبانه آزاد شد. 


بلند بلند می خندید ، از خوشی به رقص افتاده بود و بشکن میزد و میخواند : در باز شد و در باز شد!!


پ.ن * مکان داستان در هتلی در استانبول و زمان آن اول تیرماه 1390 است

سفری کوتاه در بلندترین روز سال به سرزمین آلبالوها

دیروز بلندترین روز سال بود. خورشید هر انچه داشت را به نیمکره شمالی هدیه داد.
 ما حواسمان نبود که دیروز آخرین روز بهار است ، که خورشید در اوج آسمان است که نیاکانمان این روزها را ارج می نهادند و جشن می گرفتند ،که برای فرشته باران دعا می خواندند ، که آرش کمانگیر در چنین روزهایی تیر در چله نهاده بود و کمان کشیده بود و جان در راه وطن داده بود، اما دست بر قضا یا بر حسب تصادف یا هر چه دوست دارید بنامیدش برنامه هایمان با هم جور شد و هفده نفر شدیم و صبح زود از شهر بیرون زدیم و رفتیم و رفتیم تا به درختان گیلاس و آلبالو رسیدیم. زیر درختها صبحانه ای خوردیم به مهر و جمعمان صمیمی تر شد و بعد درختان آغوش گشودند و دست بخشنده شان را به سمت ما دراز کردند و چیدیم آنچه چیدنی بود و خوردیم آنچه خوردنی بود...
 و چقدر زمین بخشنده است که با اندک آبی و نور آفتابی رستنی از دلش می روید و بی دریغ بخشش می کند. 
 در چنین روز گرمی که وجود دوستانی طبیعت دوست دلپذیرش کرده بود و لذت بخش، به گذشته ها می اندیشیدم که چطور این میراث در دل این سرزمین با اقلیمی قاره ای و خشک به ما رسیده است و چطور باید از آن محافظت کنیم و آن را به آیندگان برسانیم. 
یوزف ویسهوفر در مقدمه کتاب ایران باستان اقلیم ایران بزرگ را چنین توصف می کند : 
 " ایران اقلیمی خشک و قاره ای دارد با افت و خیزهای شدید روزانه و فصلی دما...اگر معاصران تحت تاثیر دیودوروس، باختر یا بلخ شرقی ایران را سرزمین هزار شهر می نامند، اگر مورخان اسکندر مقدونی پارس را فوق العاده حاصلخیز و بسیار پرجمعیت توصیف کرده اند ، اگر یافته های باستان شناختی نشانه های تراکم اسکان ، آبیاری و کشت و برز را کشف کرده اند، پس همه اینها گویای قابلیتهای فنی و سازماندهی شاهان ایران و رعایای ایشان در پیکار با جنبه های طبیعی کشور بوده است و فنون کهن هزاره ای و سنتها در خور تاملند. "


 پ.ن 1 : باغ آلبالو در منطقه مرغک کردان بود 

 پ.ن 2 : اینجا هم از سفرهای کوتاه یک روزه و هم سفرهای بلندتر خواهم نوشت

پ.ن 3: تصاویر این سفر در کانال تلگرامی لاکی قابل مشاهده است https://t.me/lakimilan