یک ماهی جهانگرد

اینجا از سفرهای یک ماهی که عاشق جهانگردی است می نویسم

یک ماهی جهانگرد

اینجا از سفرهای یک ماهی که عاشق جهانگردی است می نویسم

سفر تخت سلیمان ( تکاب)- بخش دوم

بخش دوم

20 و 21 مهر 1396

 در تاریکی شب وارد جاده 98 کیلومتری دندی شدیم.در حالی که در جاده پیش میرفتیم و همه چیز خوب و خوش بود برای خودم نوشتم : 

جاده تاریک تاریکه. نور چراغهای اتوبوس روی خط زرد وسط جاده میفته و این خط زرد رقص کنان میپیچه و در دل تاریکی گم میشه. ستاره های آسمان را بعد از مدتها دارم می بینم. عجب چراغونیه اون بیرون و چقدر ما محروم شدیم از این جشن آسمانی شبانه.

جاده اسم بامزه ای داره: دندی

خیلی وقت بود دلم جاده و خلوت جاده و آرامش جاده میخواست.

حالا منم و تاریکی و مقصدی نادیده در انتهای جاده دندی!

  اگرچه این جاده اولش رومانتیک و رویایی بود هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر و بیشتر وارد ژانر مرموز و وحشت و ترسناک میشد. اول آسفالت کنارش دنده دنده شد. بعد همین طور که هی شیب جاده زیاد میشد آسفالت کف را موجودات غول آسای نادیدنی با دندونهاشون قلوه کن کرده بودند. تک و توک ماشینی هم که رد میشد دیگه بعد از ایستگاه پلیس راه غیب شدند و ما موندیم و یک جاده تاریک پردست انداز دم دره! وضعیتمون درست شده بود شبیه فیلمهای ترسناک هالیوودی که یک سری جوان شاد و سرخوش میرن یک جزیره ای جایی بعد یکی یکی توسط موجودات نادیدنی دزدیده میشوند.

اوضاع جاده خیلی خراب بود و کاپیتان علی درست مثل یک کاپیتان دریادیده کشتی بادبانی چرخدار ما را از روی موجهای قلوه کن جاده به سلامت عبور میداد و نفس ما هم  تا آخر مسیر در سینه حبس شده بود.

 بعدا یکی از محلیها بهم گفت که به جاده دندی "لبه مرگ" می گویند و بعدتر فهمیدم که یکی از سه جاده پرخطر ایران است.

کاپیتان واقعا دست مریزاد

 بالاخره جاده تموم شد و به روستای شیز و اقامتگاه محلی رسیدیم. خانواده روستایی مهربان برایمان تدارک شام دیده بودند. بعد از شام دورتادور اتاق نشستیم و استاد برایمان فال حافظ می گرفتند. خارج از ساختمان هم به مناسبت ایام مهرگان آتش افروختیم و بعد از مدتها چشمم به جمال زیبای راه شیری روشن شد. هلال ماه هم بر دامنه کوه تکیه زده بود و منظره بدیعی ساخته بود. از تماشای صور فلکی و راه شیری خسته نمیشدم. اگر به خودم بود و سردم نمیشد تا صبح زیر گنبد ستاره ها می نشستم و به آسمان نگاه می کردم و نگاه می کردم. آن شب در کنار دوستان و مادرم به خوابی عمیق و دلچسب فرورفتم ؛ بیخبر از آنکه فردا روزی خاصتر از آنچه تصورش را می کنم خواهد بود...

(پایان بخش دوم)